یه روز داداش بزرگم بهم زنگ زد گفت امین فراهم کن یه سفری بیام فرانسه تا هم سری بهت بزنم هم یه کاری آلمان دارم، بیام اونو انجام بدم. گفتم باشه و از طریق شهرداری اقدام کردم برای گرفتن دعوت نامه. بعد از یه مدت دعوت نامه که اومد با کمک یکی از دوستام اون رو فرستادم ایران تا برسه دست برادرم.

علی گفت من اول میرم آلمان پیش یکی از دوستام (چون اونجا یه نمایشگاه تخصصی برگزار میشد) و بعدش میام فرانسه. ما هم از همه جا بی خبر گفتیم باشه. علی وقتی رسید آلمان تقربیا هر روز با من در ارتباط تلفنی بود. خیلی از آلمان تعریف میکرد، به خصوص از نظمش و آلمانیهای مقرراتی. من هم بهش میگفتم از اونجا بیای فرانسه دیگه هوس آلمان رفتن نمی کنی!! انگار از اوشوم فشم اومدی تهران!! در واقع رگ تعصب فرانسویم گل کرده بود..

هیچی آقا برادر، چشمت روز بد نبینه! علی آقا بعد از یک هفته با قطار از دوسلدورف اومد کلن و از اونجا اومد پاریس، در ایستگاه قطار پاریس – شمال یا Gare du Nord رفتم دنبالش. این ایستگاه خیلی زیبا و با معماری فرانسوی ساخته شده. خیابونهای اطرافش هم قدیمی و جذاب هست. درنتیجه از همون اول داداشم چشمش گرفت و خیلی از فرانسه خوشش اومد. دم قطار شهر آمین (Amiens) که رسیدیم، دیدم  یکی از قدیمی ترین قطارها تو اون ساعت میره آمین. بیشتر مواقع قطار پاریس – آمین شیک و دو طبقه هست و حالا از بد شانسی ما این قطار ِ درب و داغون به پستمون خورد.

هیچی از ناچاری سوار شدیم و من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. تو قطار هی از فرانسه تعریف میکردم که اینجا قانونمند تر هست، آدما فهمیده تر هستند، شهرها تر و تمیزتر و مدرن ترند و از این حرفها. در همین حال در صندلی کناری ما یه سیاهپوست فرانسوی نشسته بود که طرز لباس پوشیدن و حالاتش اصلا طبیعی نبود (فرانسه سیاهپوست و عرب خیلی داره طوری که بعضی اوقات احساس میکنید در عمق قبایل اولان ماگوی تانزانیا واقع در آفریقا هستید. اکثرا هم دارای ظاهر عجیب غریب هستن و از نظر فرهنگی کمی پایین تشریف دارن) خلاصه من دیدم هی سرش رو بالا پایین میکنه و چشماش بازو بسته میشه. یه بوی فوق العاده بدِ الکل هم ازش میومد. همون طور که داشتم از فرانسه تعریف میکردم ناگهان این عزیز سیاهپوست، آروغ فجیعی زدند و پشت سر اون بالا آوردن، طوری که جویی از مستفیذات این عزیز الکلی و از خود بیخود شده به راه افتاد. در عرض ۳۰ ثانیه کل واگن خالی شد و همه ی خواهران و برادران وحشت زده ی فرانسوی به واگن های عقبی و جلویی هجوم بردن. ما هم پشت بند اونها سریع از واگن خارج شدیم. جالب این بود که مشعشعات این دوست ِ سیاهپوست تموم شدنی نبود و همین طور ادامه داشت. بعد از این جریان داداشم نگاه عاقل اندر سفیهی به ما انداخت و گفت بابا عجب کلاسی داره این فرانسه!!! من هم کم نیاوردم گفتم این اولین بار بود که همچین چیزی در قطار اتفاق افتاده الان پلیس میگیردش و پدرشو در میاره.

قطار که به ایستگاه رسید، آقا مست و پاتیل و با فراغ خاطر از قطار پیاده شد و دو تن از دوستان ِ هم مسلک ِ خودش رو دید.  با هم ماچ و بوسه ی گرمی رد و بدل کردند و با طمانینه و آرامش خاصی از ایستگاه خارج شدند در حالی که نگاه بهت زده من و برادرم اونها رو دنبال میکرد!!

دیگه از اونجا تا خود آمین یک کلمه هم حرف نزدم. وقتی رسیدیم شهر آمین دوباره شروع به تعریف کردم که ناگهان در کنار خیابون و وسط پیاده رو به تپه کوچکی از فیوضات انسانی یا احتمالا حیوانی برخوردیم. من که دیگه گیج شده بودم. البته همیشه تک و توک در پیاده رو این چیزا رو میدیدم ولی نه به این بزرگی!! ( جالب اینکه انجام این کار توسط سگها در فرانسه معمول هست و تا اونجا که من دیدم پلیس چیزی نمیگه ولی در آلمان جریمه سنگینی داره )

این شد که من هم با برادرم هم عقیده شدم و به این نتیجه رسیدم که فرانسه از نظر تمیزی و انظباط به گرد پای آلمان هم نمیرسه!