برای من که متولد سال ۶۰ هستم سال های دهه ۶۰ و ۷۰ سال های کودکی و نوجوانی است. بمب افکن های عراق را در آسمان دیده بودم. با خانواده سریع می رفتیم داخل زیر زمین پناه می گرفتیم. تلویزیون سیاه و سفید و بعد ها یه تلویزیون رنگی کوچک داشتیم که خیلی دوستش داشتم.

برنامه آقای اقتصادی که پیرمرد خوش صحبت و موسفیدی بود و در برنامه اش زمین های کشاورزی گندم و تراکتور نشان می داد و آقای شهروندی که آدم بدبختی بود و نماینده قشر آسیب پذیر بود.خانوم خامنه که مجری برنامه کودک بود و خیلی مهربون بود. برنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مجری برنامه اش لباس سپاهی تنش بود. مجری های خوش تیپ شبکه یک و مجری های اعصاب خورد کن شبکه دو که همش شعر می خوندن و یه تواشیح تکراری که همیشه تلویزیون پخش می کرد (بی مدیحی کتاو …) دهه های فجر یه سرود پخش می کرد که یه پسر بچه درباره پدر شهیدش می خوند که (خورشید خوب و مهربون بابام رو تو ندیدی؟ دیدمش همین جا بود اون بالا بالاها رفت – از اینجا دانلود کنید) چقدر تلویزیون سرودهای دسته جمعی بچه ها را پخش میکرد.

ویدئو تازه فراگیر شده بود. البته ما در منزل مان ویدئو نداشتیم اما در خانه فامیل هایمان می دیدم. به یاد دارم که بچه محل ها یواشکی نوارهای ویدئویی بروسلی را رد و بدل می کردند. خونه یکی از فامیل ها ترمیناتور را دیدم. فوتبال آن موقع جذابیت خاصی داشت. تب خریدن آدامس فوتبالی بالا بود. همیشه دلم می خواست از آدامسم عکس تیم ملی مکزیک یا عکس رودگولیت در بیاورم. بازار گل کوچیک هم در کوچه پس کوچه های محله مان داغ بود. در دوران کودکی حتی با بچه های محل تیم فوتبال تشکیل داده بودیم و لباس متحد الشکل خریده بودیم. گرچه بعد ها علاقه ام را به فوتبال از دست دادم. از صبح تا شب در کوچه ها پلاس بودیم و بعد از بازی و دعوا با سر و کله خونی و لباس های پاره پوره به خانه بر می گشتیم.

فولکس قورباغه ای پدرم را فقط در عکس های آلبوم دیدم ولی ژیان مان را خوب یادم هست کنار پدرم می نشستم و هنگام رانندگی او با علامت او دنده گوشکوبی ژیان را عوض می کردم. بعد ها ژیان را فروخت و یک پیکان سفید رنگ خرید. پدرم یه موچین دستی داشت شبیه این موزرهای امروزی بود ولی با دست کار می کرد همیشه خدا کله مان را از ته کوتاه می کرد. چند باری در مدرسه چوب ناظم بر کف دستانم خورد. داشتن دوچرخه و تفنگ ترقه ای از آرزوهایم بود. اولین دوچرخه ام از آنهایی بود که چرخ جلویشان از عقبی کوچک تر است. بعد ها یک دوچرخه قناری خریدم تفنگ ترقه ای هم خریدم. در دنیای خیالی خودم یک کابوی بودم که سوار بر اسب شده و تیراندازی می کند.

نمی دانم شما با عکس های فوتبالی از این بازی ها می کردید که عکس ها را بر عکس بچینید و با دست بر آنها بکوبید تا برگردند و هرکس که عکس ها را برگرداند عکس ها را برای خود بردارد؟ سر همین عکس بازی ها دیدم یکی از بچه ها عکس تیم ملی مکزیک را دارد به من گفت عکس را به تو می دهم بگذار با دوچرخه ات دوری بزنم و دوچرخه ام را دزدید بعدآ فهمیدم که غریبه بود و به بهانه عکس بازی خودش را داخل جمع دوستان ما کرده بود. تیله بازی هم می کردیم. همین طور کاشی بازی و پولک بازی. هفت سنگ هم خوراکمان بود. سر بازی هفت سنگ دعوایمان شد و دست یکی از بچه محل ها به نام هانی را شکستم. خیلی اتفاقی پدرم از راه رسید و او را به بیمارستان برد و دستش را گچ گرفت. یادش بخیر از این ماشین کوچیکا که آلمینیومی بود، دراش باز میشد، میاوردیم تو کوچه، جلو خونه با گچ بنایی جاده ی پر پیچ و خم میکشیدیم بعد با بچه ها ماشینا رو میزاشتیم بازی میکردیم، سه ضریه ای!! خیلی باحال بود. بعضی اوقات هم تو تابستون سرنگ خالی میگرفتیم با یه سطل آب، آب پاشی میکردیم به هم.

آن موقع یک پیکان قهوه ای رنگ خریده بود. از باغ های طرشت، توت می چیدیم و مزه قیمه های حسینیه هنوز خوب یادم هست. در بشقاب های استیل غذا پخش می کردند و یک نفر هم بود که با چرخ دستی در کوچه ها داد می زد که آهای وقفی اومده وقفیه ظرف های وقفی تون رو بیارید. یادش بخیر چقدر کپسول گاز جابجا می کردیم. ماشین هایی که کپسول گاز می آوردند بوق آهنگینی می زدند. برق می رفت و چراغ گردسوز نفتی روشن می کردیم. بخاری علاالدین داشتیم و یادم هست که یک بخاری نفتی فیتیله ای داشتیم که بهش می گفتیم ((توئیست)). پنجم دبستان بودم که در پارک محل بساط می کردم و فرفره و آدامس و شکلات و تخم مرغ شانسی می فروختم. تخم مرغ شانسی مثل لپ لپ های امروزی نبود خیلی کوچک بود و داخلش اشیای فلزی طلایی رنگی داشت مثل حلقه و گردنبند. از ده سالگی جذب مسجد و کتابخانه مسجد محل شدم. در آنجا جلسه قرآن داشتیم و همانجا چند جز قرآن را حفظ کردم. همیشه توی خونه با خواهر و برادرام دعوا می کردم. به سن بلوغ هم که رسیدم کمی پرخاشگر بودم.

تو ماه محرم میومدیم واسه خودمون با چادر مامانامون، هیئت درست میکردیم، تو وسط پیاده رو، بعد توش میشستیم جوک تعریف میکردیم! اون موقع هایی که علامت داشتن بورس بود، رفتیم به کولر سازی سر کوچمون یه علم حلبی سفارش دادیم ۱۳ تیغه، چه ذوقی میکردیم، بعد شبا از ساعت هشت با سنج و طبل دسته راه مینداختیم تو محله، همه کاری میکردیم تو دسته جز عزاداری و گریه، فقط چشم و هم چشمی. یه دفعه کوچه بالاییمون علم ۱۵ تیغه حلبی درست کرد ماهم برای رو کم کنی با زور ۴ تا تیغه چسبوندیم اینورو انور علامت که کل رو بخوابونیم! سال بعدش یه ریش سفید محل جمعمون کرد تو خونش برای سینه زنی و عزاداری، از اونجا بود که ارزش محرم رو فهمیدم و دیگه همیشه محرما میموندم داخل هیئت و بیرون نمیرفتم. چقدر اینجوری بهم فاز میداد.

پدرم نوارهای موسیقی سنتی گوش می داد. (اندک اندک جمع مستان می رسند) به برکت دوم خرداد شادمهر عقیلی و خشایار اعتمادی هم گوش کردم. تلویزیون هم اون آهنگ شادمهر رو پخش می کرد که اگر روزی رسد دستم به دامانت….

همیشه دوست داشتم اتاق شخصی داشته باشم و شاید ۱۴ ساله بودم که به این آرزو رسیدم. ۱۶ سالم بود که پدرم کامپیوتر خرید. سیستم عامل ام اس داس و ان سی داشت بعدها هم ویندوز ۳ و ۱ آمد. شاید آتاری هم همان موقع ها بود که خرید. راستی منچ و مارپله هم بازی می کردیم. بچگی همه چی برایم رویایی بود.  یادم هست که یه مدت رپ مد شده بود و دخترانی که از چفیه به عنوان روسری استفاده می کردند. فکر می کنم راهنمایی بودم که از طرف شرکت به پدرم یه موبایل با گوشی صاایران داده بودند که خیلی دلم می خواست دستم بگیرم و با خودم این ور و آون ور ببرم. وقتی به شارژ وصلش می کردی این قدر داغ می شد که دست را می سوزاند.

پدرم یه آپارات داشت و فقط یه حلقه کارتون روسی گرگ بلا خرگوش ناقلا. خانه را تاریک می کردیم و روی دیوار برای مان پخش می کرد هیچ وقت این کارتون برای مان تکراری نمی شد. من بچه بزرگ بودم، پدرم مرا به نماز جمعه می برد. نمازهای عید فطر مصلا را هم خیلی دوست داشتم. آن موقع ها موز، میوه ممنوعه بود. موز خوردن مثل رفتن به کیش بود. موز برای پولدارها بود و هر وقت تلویزیون می خواست یه خانواده پولدار رو نشون بده یه دیس پر از میوه که روش موز چیده بودند رو نشون میداد. اینقدر عقده کیش داشتم که یک بار زمان دبیرستان بالاخره تنهایی و بدون پول از راه زمینی و دریایی به صورت قاچاقی رفتم کیش. یادم هست که آن زمانی که خیلی برق می رفت پدرم یک موتور برق خریده بود و هنگام رفتن برق آن را روشن می کرد و تلویزیون نگاه می کردیم.

راستی بچه که بودم نوار قصه هم داشتم. شاید اولین کتاب هایی که خواندم قصه های خوب برای بچه های خوب مهدی آذر یزدی بود. روابط فامیلی خیلی گرم بود گاهی همه فامیل جمع می شدند و همگی می رفتیم پارک چیتگر (اون موقع بهش می گفتیم پارک جنگلی) و دورهم ناهار می خوردیم. حتی یادم هست که خانوادگی می رفتیم در چمن های میدان آزادی زیرانداز پهن می کردیم و شام می خوردیم. نمی دانم چرا همیشه هم استانبولی پلو می خوردیم. آن زمان سیب زمینی هایی بود که بهش می گفتیم سیب زمینی پشندی که خیلی شکل با مزه ای داشت. الان دیگه از اون سیب زمینی ها نمی بینم.

زن های محله مان در کوچه ها و روبروی در های خانه شان می نشستند و حرف می زدند و گاهی سبزی پاک می کردند. یک عزیز خانومی در محل بود که صد کیلو باقالی می خرید و بچه های کوچه را مجبور می کرد تا باقالی هایش را پاک کنند. آهان باز هم از تلویزیون چیزهایی یادم آمد. چند نفر بودند که پاکار ثابت تلویزیون بودند : منوچهر نوذری، محسن قرائتی و مجید قناد و قلقلی که هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد. فیلم های سینما هم فیلم های مواد مخدری بود و جمشید آریا (هاشم پور) و یادش بخیر دزد عروسک ها ( آهای آهای ننه من گشنمه) و سریال آینه عبرت. عباس بهادری در تلویزیون ترانه می خواند ( گل می روید به باغ گل می روید با شبنم صبحگاه رخ می شوید) اون سه نفر هم که با هم می خوندن (بهار آمد با عطر گل یاس زند بلبل …) و خیلی چیزهای دیگه : مسابقه محله، مسابقه هفته (لامپ شما خاموش میشه)، ساعت خوش، مهران مدیری، نصرالله رادش که آواز می خواند ( هوشی موشی شیمپله شفتالو)، سریال اوشین، سریال از سرزمین های شمالی، سربداران، سلطان و شبان و….

تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن… آب بخوریم، شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت ۱۲ سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم.. شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد. شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه. شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.

خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی ! شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میذاشتیم رو میز که تقلب نکنیم. سریال آیینه، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شکر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه. شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم. پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن!

شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!! شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت. شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود. شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه ! کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو ! پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم ! آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی ! گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم! با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست شه، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!

دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم! گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد! بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید یک ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم. آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟ شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش. فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س! …جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد! …تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم! شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره. چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.  توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!  بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..! شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد. روی فیلمای عروسی، موقعی که دوماد داشت حلقه رو توی انگشت عروس می کرد؛ آهنگ یه حلقه طلایی معین و می ذاشتن. این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…   چه شیطونی هایی می کردیم یادش به خیر یاد کودکی……. یاد اون روزا بخیر…………..

دل نوشته های یک دهه شصتی

یادمه همیشه مدرسه که می رفتم، موقع نماز مغرب یه آهنگ میزاشتن به نام باز هم مرغ سحر، بعضی اوقات اردوی دانش آموزی که می رفتیم، قبل نماز صبح هم این آهنگ رو میزاشتن، کلیپشم یه پسری بود که ایستاده این آهنگ رو میخوند. دهه شصتی ها خوب میشناسن. بعد از این همه سال برای پیدا کردنش دو ماه گشتم تا بالاخره در یک وبلاگ به نام نسیم گوده هرمزگان پیداش کردم، نسخه ی کامل و با کیفیتش رو، برای من که کلی خاطره داره و اشکم رو در آورد. برای دانلود اینجا میزارم یه سیری به دوران کودکی داشته باشید. لازمه که از آقای فرید به خاطر تهیه این نسخه کامل تشکر کنم.

دانلود کامل باز هم مرغ سحر کیفیت بالا (شبیه این فایل در هیچ جای اینترنت موجود نیست) لینک مستقیم

باز هم مرغ سحر، بر سر منبر گل
دم‌به‌دم می‌خواند، شعر جان‌پرور گل

باز از مسجد شهر، صوت قرآن آید
با نسیم سحری، عطر ایمان آید

کودکان خوش‌سخن، شب فراری شده باز
دیده را باز کنید، شده هنگام نماز

باز خورشید قشنگ، آمد از راه دراز
باز در دشت و دمن، چشم نرگس شده باز

خیز از بستر خواب، کودک زیبا رو
وقت بیداری شد، خیز و تکبیر بگو

مجموعه ای بسیار زیبا از تمام ترانه های نوستالژیک و خاطره انگیز

سرود “مادر برام قصه بگو” از گروه بچه‌های آباده، یاد آور سالهای تلخ و شیرین جنگ ۸ ساله ایران و عراق. روایت کودکی که از مادر خود از پدر رزمنده‌اش میپرسد. ویدئو از یوتیوب

بازم مدرسم دیر شد

بوی ماه مهر ، ورژن قدیمی

همشاگردی سلام، بسیار زیبا

مدرسه ها وا شده راستی اینم بخونید