روزگاری کوچه هایمان، کوچه های شوق و شور و اشتیاق بود. کوچه های کودکان شاد و بازیگوش. روزگار لم دادن در سایه های درختان، سلام کردن، آشنادیدن، احترام گذاشتن، نان سنگک خریدن، بستنی خوردن، راه رفتن، دویدن.

کوچه های آشنایی، دوستی، زندگی، خانواده و … کوچه های بچه محل ها، همسایه ها، سینه زدن ها، زنجیر زدن ها و قیمه عاشورا خوردن ها … و کوچه های بزرگ شدن، مرد شدن وخانم شدن.

روزگاری کوچه هایمان، کوچه های خاطره انگیز رنگارنگ بود. کوچه های بادبادک ها، الک دولک بازی کردن ها، توپ های زرد و قرمز و آبی، شیشه شکستن ها و فرار کردن ها …

روزگاری کوچه هایمان، پر از رنگ و خاطره بود. کوچه هایمان، نه حیاط دوم، بلکه تمام زندگی ما بود. یاد آن روزها بخیر …! کوچه هایی که می دانستیم مال ماست و برای ما است. میدانستیم که همه را می شناسیم و همه ما را …

یاد آن روزها بخیر …! روزهای برفی که باز هم برف می بارید. کوچه هایمان پر می شد از آدم برفی، کلاه بافتنی و شال گردن و هزاران گلوله برف سرگردان. روزهایی که هنوز از مدرسه نرسیده بودیم، کیفها رها در کناری بودند، توپ و دروازه زیر بغل و دویدن و گل زدن و پای کوفتن …

کوچه باغ های محله ما دلربا و دلنشین بود … یاد قایم باشک بازهایی که در روزگارانی نه چندان دور با همسن و سالان داشتیم، بالا و پایین پریدن ها …

وحالا دیگر کوچه ای نمانده از آن دوران که مهتاب شبی، باز از آن بگذریم و پرگشاییم و بگردیم. همه ی تن را چشم کنیم  و به دنبال خاطره ای دور باشیم.

خودمان را بیابیم، کوچه هایمان را دریابیم و همسایه مان را. گل بکاریم در کنار کوچه مان، حرمتش را حفظ کنیم که حرمت خانه مان هم در گرو اوست. یاد آن روزها بخیر، کوچه ای داشتیم …

با اقتباسی از کار احمد پاکزاد