یادمه سالها پیش تو یکی از کوچه های پامنار تهران داشتم دنبال زیتون فله ای میگشتم، نزدیکای سر خیابون پامنار بودم که توجهم به یه پیرزن روستایی جلب شد! پیرزن سرزنده ای که چار قد سفیدی سرش بود، با دامنی گلدار و کفشای کوچیکی از جنس لاستیک که برق میزد و آستر صورتی رنگش رو به راحتی میشد دید. رو زمین نشسته بود و کنارش پر از لیف و کیسه های حمام بود. لپاش گل انداخته بود و قرمز بود! موها و ناخناش به زیبایی با حنا رنگ شده بود، لابلای موهاش، رنگ خاکستری هم خودشو به خوبی نشون میداد!

چشماش فوق العاده مهربون و گیرا بود. انگار مادر بزرگ تمام قصه های دوران کودکیم جلوم نشسته بود. یه لحظه واستادم و محو صورتش شدم، موهای تنم سیخ شد! معلوم بود از این پیرزنایی بوده که یه روستا رو میچرخونده! آخه خودم از نزدیک خیلی روستایی دیدم، باهاشون چند ماهی زندگی کردم! دیدم که چقدر ساده و با نشاط هستن!  آدمایی که صفاشون شیرین و وصف ناشدنیه!

خلاصه تا نگاهم بهش افتاد بهم رو کرد گفت: ننه خوبی؟! از این حرفش آتیش گرفتم! اشک تو چشام جمع شد! به سختی جلوی خودم رو گرفتم گفتم آره ننه خوبم، تو خوبی؟ گفت خدارو شکر، گفتم ننه لیفات چنده؟ گفت ننه ۲۵۰ تومن! چهارتا برداشتم و یه دو هزاری گذاشتم تو دستش، گفتم ننه بقیشو نمیخواد بدی، گفت نه صبر کن! بهم ۱۰۰۰ تومن پس داد، بعدم گفت خیر ببینی ننه! دیگه نتونستم وایستم، رفتم پشت دیوار ته کوچه و زار زار گریه کردم! طوری گریه کردم که هیچ وقت یادم نمیره!

هنوز که هنوزه صورت اون پیرزن جلومه! امروز تصویری دیدم که یاد اون پیرزن چارقد سفید افتادم و دوباره اشک امونم نداد! امسال تابستون که ایران بودم، همون جا رفتم ولی ازش اثری نبود! کاشکی ازش خبر داشتم!