یک ساعت ویژه
خاطرات - حرف دل 14th اکتبر 2008مردی دیر وقت ، خسته و عصبانی از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
بابا ! یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما. چه سوالی؟
بابا ، شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سوالی میکنی؟
فقط میخواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
اگر باید بدانی خوب میگویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت : میشود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای این سوال فقط این پول بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو ، فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشت و باز هم عصبانی تر شد : چطور به خودش اجازه میدهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟ بعد از حدود ۱ ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
خواب هستی پسرم؟
نه پدر ، بیدارم.
فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی…پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد : متشکرم بابا!! بعد دستش را زیر بالش برد و چند اسکناس مچاله شده درآورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا باز هم پول خواستی؟ پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود. ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم….
ترجمه سارا طهرانیان
مطالب مرتبط
۶ پاسخ برای یک ساعت ویژه”
پاسخی بنویسید
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید، دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به نوشته ی بالا باشد. اگر حرف دیگری دارید و یا قصد پرسیدن سوال دارید، از قسمت ارتباط با ما استفاده کنید.
24th ژانویه 2009 در ساعت 1:13 ق.ظ
بسیار زیبا اما غم انگیز
3rd ژانویه 2010 در ساعت 8:12 ق.ظ
خیلی زیبا بودامادلم گرفت.من ازترس اینکه برای بچم وقت نداشته باشم تاحالا بچه نخواستم 😥
24th سپتامبر 2010 در ساعت 2:53 ق.ظ
خیلی قشنگ بود
7th نوامبر 2010 در ساعت 5:50 ق.ظ
zendegi dar iran hamineh hamash pedar o madara ta dirvaght bayad kar konand va baed ham…….
28th آوریل 2011 در ساعت 4:46 ب.ظ
hamchin pedari nadashtam shayad khyli khob dark nakoonam
28th آوریل 2011 در ساعت 4:49 ب.ظ
هم چنین پدری نداشتم شاید خیلی خوب درک نکنم